من از این مدل آدما نیستم که همش دنبال برگشتن به عقب و اینا باشن هر چند که قدیم ترا حال آدما خیلی خوب تر بوده و این غیر قابل انکاره اما امروز با اینکه کلی غرغر داشتم پاشدم رفتم نون بگیرم و حقیقتا نون گرفتن توی روستا تجربهی جدید و عالیی بود...
رفتم نون بگیرم صدای پرندهها و آب کنار جاده به جای آهنگای همیشگی باهام بود رفتم امام زاده رو دیدم بعد از بافت قدیمیروستا رفتم نونوایی و نون خریدم و خود بوی نونم حالمو خوب کرد طوری که الان لبخند از لبم نمیره...
نمیخوام بگم شهری بودن اتفاق بدیه چون امکانات شهرو تمام و کمال استفاده میکنم اما این روزا که کرونا هست و عملا امکانات شهری اکثرا متوقف شدن اینجا مثل بهشت میمونه انگار...حتی کوچیکترین کارا و قدمایی که برمیدارم پر از حس خوبه حتی داشتم فک میکردم صب زود برم و یه سری از این گلای کنار جاده رو جمع کنم دسته گل کنم:)
چی میشد اگه این شهرو انقد بزرگ نمیکردیم انقد برجای بلند و خونههای تاریک... اتاق من در پر نورترین حالتش حتی یکمم از نور اینجا رو نداره چون تو منطقهی اداریه و برجای بلند دور و برشو گرفتن...فک میکنم میشد اگه معماری قبلی شهرو نگه میداشتیم هی ۵ طبقه ده طبقه نمیساختیم...زندگی ما و نسلای بعد ما عملا اینطوری نابود میشه...نسلی که لذت شنیدن صدای پرندهها رو از دست بده نسلی که بوی نون و بوی دود جدا از هم براش وجود نداشته باشن...کاش میشد پاک کنیم از اول بنویسیم...
پ.ن: فک کنم یکمیاین نون خریدنه رمانتیکم کرده ولی جدنی جدن جدن جدن خیلی بهم کیف داد:)
پ.ن۲: خوبی این وبلاگ اینه که وقتی از چیزی کیفور میشم که میدونم دوستا و آدمای اطرافم ازش محرومن میتونم اینجا ذوق کنم و مطمئن باشم کسی دلش خیلی خیلی نمیخواد=)
اینم عکس جادهی مذکور: