loading...

ماهی های شهری

امروز خوب شروع شد اما بعدش ذهنم حسابی بهم ریخت دوبارههمش به دیوید فاستر والاس فک میکنم به اینکه اگه به سخنرانی‌‌‌ای که کرده اعتقاد داشته دنیا چقد باهاش بد تا کر...

بازدید : 535
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ماهی های شهری

امروز خوب شروع شد اما بعدش ذهنم حسابی بهم ریخت دوباره

همش به دیوید فاستر والاس فک میکنم به اینکه اگه به سخنرانی‌‌‌ای که کرده اعتقاد داشته دنیا چقد باهاش بد تا کرده...به قرصایی فک میکنم که رهاشون کرده تا زندگیو از سر بگیره ولی آخرشم دووم نیاورده...به متنی که جاناتان فرنزن براش نوشته فک میکنم...و به تیکه‌هایی از متن جاناتان فرنزن درباره‌ی واقع گرایی...فرنزن میگه واقع گرایی روکشیه که میکشیم روی افسردگیمون یا بیگانگیمون از بشر بعدم میگه هر چقد تعاملت با این دنیا کمتر میشه چهره‌ی آدما در نظرت الکی خوش میاد...دیشب که میخوندمش پیش خودم فک میکردم چقد راست میگه چقد خوب میدونه داستان چیه اما الان یکمی‌برام دورتر شده چیزی که بیانش میکنه..

از سال ۱۹۹۶ که فرنزن این متنو نوشته تا الان که ۲۴ سال گذشته خیلی چیزا عوض شدن اول اینکه انزوا خیلی دشوار تر از اینه که بخوای خودخواسته درش فرو بری...نمیدونم شاید دارم تعمیم میدم همه رو به شرایط خودم اما فک میکنم شکل انزوا فرق کرده و شاید مساله‌ی نسل من انزوا نیست مساله‌ی نسل من فراره...من این حقو به خودم میدم که بگم فرنزن احتمالا از انزوا دنیای متفاوتی رو تجربه میکرده میخوام بهت بگم که ماها وقتی زندگی پاشو میذاره رو خرخرمون سراغ انزوا نمیریم سراغ فراموشی میریم ما مثل نویسنده‌های ۲۵-۶ سال پیش بهش فکر نمیکنیم فقط میدوییم که ازش فرار کنیم. اسکرول میکنیم که یادمون بره حرف پشت حرف پشت حرف میزنیم ادعامونم دنیای متصله ولی کل اون حرفا به اندازه‌ی یه تف مارو به دنیا نمیچسبونه که گاهی حالمونو فقط بدتر میکنه از اینکه چقد تلخ و بد بودیم چقد همه چی ساختگی بود...

نمیخوام بهت بگم ما از دردی که فرنزن تجربه میکرده یا فاستروالاس بدتر درد میکشیم میخوام بهت بگم که ماها توی زمونه‌ی متفاوتی ازش زندگی میکنیم ما این روزا یه ابرقهرمان بد داریم که کلی فروش رفته ما این روزا هممون با هم درد میکشیم و میدونی نمیتونم یه خطی بکشم دور دردم و بگم این درد مال منه حتی نمیتونم دردمو بروزی بدم که باید داشته باشه چون همه‌ی این کلمه‌ها یعنی درد و خودکشی و افسردگی و اختلال تمرکز با همه‌ی علمی‌بودنش لق لقه‌ی دهن ماست انگار...نه که بگم هر کسی که میگه داره حال بدی رو تجربه میکنه داره دروغ میگه صرقا میگم حتی خود اون آدمم یه جایی ته ته وجودش فک میکنه درد من درد همه اس و بعد فک میکنه درد من فقط مال خودمه و همین درگیری میکشتش یه جایی بین انزوا و فراموشی...

شازده! طولانی تر کردن این حرفا خیلی خوب نیست چون نمیخوام همه‌ی چیزی که درهم برهم تو ذهنم ریخته رو اینجا بیارم. اصلا اومدم اینجا تا مرتب و سبکش کنم بعد برم پی کارام که میدونی خیلی زیادن این روزا...ولی میخوام بهت بگم یه زمانی آدم برای فرار از همه چی خیال میکرد خود من..بارها برات از خیالات عجیب و غریبم نوشتم البته که این روزا وقتی به اون خیالا نگاه میکنم میبینم همشون یه فیلم بودن انگار که همشون مال من نبودن شاید...اما این روزا خیالات مام کنترل میشن انگار...انگاری که خیالم مرده نه نمرده انگاری که کت و شلواری شده...اینطوری بذار بهت بگم... خیال من قبلنا یه دختر روستایی بود اما الان یه روسپی شهریه...برای همینه که تا میخوام احمق باشم میگه نباش...این روزا ما خیالمون خیال ما نیست شازده این روزا برامون سخته که تصوری ورای چیزی که تو فیلما دیدیم و تو موسیقیا شنیدیم داشته باشیم و من دارم کم میارم اینطوری...فرار میکنم فرار میکنم فرار میکنم ولی بعدش که وایمیستم تا نفس بگیرم هوا نیست...واسه همینه که تلخم اینهمه واسه همینه که وقتی فرنزن از والاس مینویسه تنها آویزش نوشتن بود و مثل اینکه اونو هم از دست داده بود من خوب تصورش میکنم...تصورش میکنم که یه روز صبح بلند میشه(نمیدونم چرا دلم میخواد فکر کنم صبح زود این کارو کرده) سرشو از روی کاغذا بلند میکنه یه دور آخرین پاراگرفی که نوشته رو میخونه بعد بلند میشه...میدونی فک میکنم گاراژی که توش کار میکرده دور و برش درخت و صدای پرنده‌‌‌ای ام نبوده به سکوت محض فک میکنم شازده...به سکون و سکوت...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 135
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 294
  • بازدید ماه : 310
  • بازدید سال : 844
  • بازدید کلی : 21796
  • کدهای اختصاصی